آرزو واسه خودش یک دختر زیبا و با کمال شده بود.تا این که دو سال پیش یعنی عید 86

که برای تبریک سال جدید به دیدن اونا رفتیم به غیر مستقیم و در بین حرفهای خانواده ی

عمم با دیگر اقوام شنیدم که واسه آرزو خواستگار اومده.اونوقت بود که زندگی برام جهنم شد.

هر شب کارم شده بود گریه و زاری.حتی یک هفته بعد که خانوادم تصمیم گرفتند که برای دیدن

خالم و بچه هاش به شهرستان برن من تصمیم گرفتم که پیش بابام خونه بمونم و همراه

اونها نرم که با تعجب خانوادم روبو شدم آخه قبلا وقتی می خواستیم به شهرستان بریم

اول همه من وسایلم رو آماده می کردم خلاصه با آوردن چند تا بهونه مامانمو راضی کردم

که خونه بمونم.این یک هفته که خونه بودم بابام که به بیرون میرفت و من تنها تو خونه

می موندم و بلند بلندگریه می کردم.خیلی اون روزها اوضاع روحیم به هم ریخته بود.

حتی فکر از دست دادن آرزو داشت منودیوونه می کرد.همش فکر می کردم که خانواده ی

عمم چه جوابی به خواستگار آرزو که پسر عموی آرزوبود میدن.اون موقع من هفده

سالم بود وآرزو حدود سیزده سالش بود اما از نظر جسمی خیلی بیشتر از یکدختر

سیزده ساله به نظر می یومد.تا اینکه خانوادم از سفر برگشتن و بعد از یکی دو هفته

که به خونه یاونا رفتیم متوجه شدم که خانواده ی عمم به خواستگار آرزو جواب

منفی دادند و معتقد بودن که آرزو باید درسشو ادامه بده و بعد از طی کردن مراحل

عالی دانشگاهی در مورد ازدواج او صحبت کنند.اون وقت بود که انگاری تمامی دنیا

را بهم داده بودند.اون موقع بود متوجه شدم که خیلی بیشتر از گذشته دوستش دارم.

اما همه ی ناراحتی من این بود که هر وقت که میدیدمش جز سلام چیز دیگه ای رو

جرات نمی کردم که به زبون بیارم.تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع علاقه ی خودمو

نسبت به آرزو به مادرم وآبجیم در جریانبذارم آما هنوز که هنوزه جرات این کار را

هم پیدا نکردم.اما مطمئن هستم که اونها یه جورایی از رفتارم متوجه شدن که من به

آرزو علاقه مندم.البته این رو از خودم بگم که درخانواده اقوام همه منو یک پسر

آروم و مودب می دونند.و همه منو یه جورایی دوست دارند و هر جا که میریم از من

تعریف و تمجید می کنندو من هم سعی کردم واقعا همونطوری باشم که ازم تعریف می کنند.

در ضمن با اینکه نتونستم با آرزو رابطه ای صمیمانه پیدا کنم اما با پدر آرزو را بطه ی

فوق العاده صمیمانه ای پیدا کرده بودم که الان هم پا برجاست و حتی بهتر هم شده.

اوایل تابستون پارسال بود که بابای آرزو واسه کاری که شهرستان براش پیش اومده

بودچند روزی به شهرستان رفت. فردای اون روز بود که من داخل کافی نت نشسته بودم

که صدای موبایلم به صدا در اومد.بابای آرزو بود و از اونجایی که آرزو بهکلاس های

تابستانه می رفت بابای آرزو از من خواست که برم دنبال آرزو و آرزو را سر کلاس ببرم.

نگاری که دنیا را بهم داده بودند و من با خوشحالی قبول کردم و سریع به خونه ی اون ها

رفتم و زنگ زدم خود آرزو پشت آیفون با صدای دلنشینش بعد از سلام و احوالپرسی گفت

که آقا. میشه یه ربع ساعت دیگه بیای دنبالم؟.منم با کمال میل قبول کردم و چون

فاصله ی خونه ما با اونا چند کوچه بیشتر نبود از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم

خونه و بهترین لباسامو بوشیدم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و سریع رفتم دنبال

آرزو خیلی استرس داشتم آخه برای اولین باربود که آرزو را یک قدمی خودم می خواستم

حس کنم.زنگ زدم دیدم آرزو اومد دم در صورت زیبای او از همیشه زیبا تر شده بود.

حس عجیبی داشتم که تا به حال هیچوقت اونو تجربه نکرده بودم.بلاخره سوار موتورم شد

و شروع به حرکت کردیم توی راه همش به خودم می گفتم یعنی اون روز می رسه که

من به عشقم یعنی آرزو برسم و اونو پشت سرم سوار کنم ودوتایی بیرون بریم؟؟یعنی میشه

من آرزو را برای همیشه واسه خودم داشته باشم؟؟ توی این فکرها بودم که به آموزشکده ای

که آرزو کلاس داشت رسیدیم.خیلی زود گذشت اما از این خوشحال بودم که چند ساعت بعد

باید می رفتم دنبالش و اونو به خونه می بردم.حدود یک ساعت و ربع بعد باز بابای آرزو

زنگ زد و گفت که که چند دقیقه ی دیگه آرزو تعطیل میشه و من باز باید برم دنبالش.

من که همون اطراف آموزشگاه بودم سریع خودمو به اونجا رسوندم و بعد از چند دقیقه

دیدم که آرزو همراه دیگر دوستاش دارند تعطیل میشن و آرزو اومد به طرف من و سوار

موتورم شد و به طرف خونشون حرکت کردیم و من سعی کردم از راهی برم که طولانی تر

باشه .در طول راه خیلی سعی کردم که که از احساسم نسبت بهش حرف بزنم اما ترس اینکه

ناراحت بشه و برای همیشه از دستش بدم منو از این کار منصرف کرد.

حدود دو سه روز که بابای آرزو شهرستان بود هر روز به دنبال آرزو می رفتم و اونو

به کلاس می بردم.این چند روز از بهترین روز های زندگیه من بود.تا اینکه بابای آرزو

از شهرستان برگشت و دیگه من نمی تونستم که به دنبال آرزو برمواقعا تا کی دو هفته

برام سخت بود.آخه این چند روز دیگه بهش عادت کرده بودم.

یکی دو ماه بعد به دیدن خانواده ی خالم رفتیم و یک هفته ای را شهرستان موندیم.بر عکس

دختر عمم آرزوکه هیچ وقت بیشتر چند کلمه حرف با هم نمی زدیم من و دختر خالم خیلی با

هم صمیمی بودیم و زیاد با هم شوخی میکردیم.(فرشته)دختر خالم که البته فرشته هم اسم

مستعاری هست که من واسه دختر خالم انتخاب کردم اون مدت به من زیاد اس ام اس میزد

و اس ام اس بازی های ما باعث شد که رابطمون صمیمی تر از گذشته بشه.تا این که یک

روز بهم اس ام اس زد که آرزو خانوم حالش خوبه؟؟من که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم

آخه منی که در این مورد حتی و آبجیم هم صحبت نکرده بودم و به صورت یک راز

توی دلم پنهان کرده بودم آخه چطور فرشته متوجه شده بود؟؟؟جوابی بهش ندادم تا اینکه

دوباره بهم اس ام اس داد که تو آرزو را دوست داری؟ اول سعی کردم که خودمو به اون

راه بزنم و گفتم کدوم آرزو؟؟تا این که بهم گفت اگه دوست نداری چیزی بگی اشکال نداره

من دیگه چیزی نمیپرسم.منم که دیدم فرشته بهترین کسی هست که می تونم باهاش درد و

دل کنم و از اون گذشته خیلی دوست داشتم بدونم که چطور متوجه شده بود که من آرزو

را دوست دارم تصمیم گرفتم که رازم را با اون در میان بذارم .رازی که تا حالا با هیچکس

در میون نذاشته بودم .بهش اس ام اس دادم که باشه جوابتو میدم ولی اول باید قول بدی

در این مورد "حتی" م که خیلی با هم صمیمی بودند و هنوز هستند حرف نزنه.

اونم بهم قول داد و من تمام داستانی که در بالا نوشتم را براش تعریف کردم.ازش خواستم

که یه جورایی منو برای رسیدن به آرزو کمک کنه.که اون هم بهم قول داد که تا جایی که

می تونه بهم کمک کنه.بعد ازش در مورد اینکه چطور متوجه احساس من نسبت به آرزو

شده؟ گفت که ازآبجیم شنیده که خانوادم آرزو را واسه ی من انتخاب کردند.اون فکر

می کرد که من از این انتخاب خانوادم با خبر هستم .اول ناراحت شدم که چرا خانوادم

از این موضوع با من حرفی نزدند اما از اینکه متوجه شدم که خانوادم هم آرزو را

واسه ی من انتخاب کردند خیلی خوشحال شدم. فرشته با این خبرش خیلیمنو خوشحال

و امیدوار کرد. از اون به بعد دیگه اون منو داداشی و من اونو آبجی صدا می کردم و من

این را واقعا ازصمیم قلبم میگم که اگه از آبجی خودم بیشتر دوستش نداشته باشم کمتر هم

دوستش ندارم.آخه اون توی این مدت خیلی به من امیدواری داد وهمش و همیشه به من میگه

که مطمئن باش که تو به آرزو میرسی.شاید باورتون نشه ولی هر وقت که با فرشته که واقعا

مثل فرشته هاست صحبت می کنم به رسیدن به آرزو بیشتر امیدوار میشم.خلاصه الان که

حدود 19سالم شده و آرزو حدود 15سال داره.هنوز نتونستم در مورد آرزو با خانوادم صحبت

کنم .خیلی سخته که یکی رو دوست داشته باشی ولی نتونی بهش بگی وحتی ندونی که احساس

اون نسبت به تو چیه؟آخه همینطور که من نمی تونم توی صورت دلنشین آرزو نگاه کنم اون هم

همینطور هست و وقتی که به من نگاه می کنه یه جورایی حال منو پیدا می کنه.نمی دونم که از

علاقه ی اون نسبت به من هست یا بر عکس.الان هم مثل همیشه منتظر آخر هفته ها میشینم

تا باز آرزو راببینم.آخه فقط آخر هفته ها فرصت پیش میاد که اونو ببینم.

ای کاش میدونستم که آرزو منو دوست داره یانه.این خیلی سخته که آدم یه نفرو تا پای جان

دوست داشته باشه ولی از احساس اون نسبت به خودش با خبر نباشه ، تقریبا آدم دیوونه می شه.

انتظار خیلی سخته فراموش کردن هم خیلی سخته اما این که ندونی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی

ازهمه سخت تره.اما اگه بدونم که آرزو منو دوست داره حاظرم تموم عمرم رو برای بدست آوردنش صبر کنم

از این که طولانی بود و خستتون کردم معذرت می خوام.

به امید روزی که همه ی عاشق و معشوق ها به هم برسند و خوشبخت زندگی کنند.

به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است که هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد

داستان عاشقانه ی علی و مریم

داستان عاشقانه ی دخترک 16 ساله!!!

داستان عاشقانه ی دختر و پسر دانشجو

داستان جالب ازدواج

داستان عاشقانه ی واقعی

داستان دلیل عاشقی

داستان مارال/ دختری ایرانی که در اروپا کارگر جنسی شده است! (۱۶+)

آرزو ,اون ,هم ,ی ,خیلی ,اس ,که آرزو ,آرزو را ,که من ,و من ,بابای آرزو

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

insta علم آموز boshehrgap مطالب اینترنتی کلاس کارو فناوری .... خانم ملیانیان دبیر کارو فناوری9 ،8، 7 بلاگ آزمایشی چراغ نشريه نداي ماهين faslepayizr gamesgood