faryade-eshq



شب عروسیه، آخره شبه،خیلی سر و صدا هست
میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه
هر چی منتظر شدن برنگشته،در را هم قفل کرده
داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه میشه مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:مریم،دخترم،در را باز کن
مریم جان سالمی؟آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده
در رو میشکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا
کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده
ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند
به این صحنه نگاه می کنند.کنار دست مریم یه کاغذ هست
یه کاغذی که با خون یکی شده.بابای مریم میره جلو
هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه
با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره،بازش میکنه و میخونه:
سلام عزیزم. دارم برات نامه مینویسم
آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه
کاش منو تو لباس عروسی میدیدی
مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟!علی جان دارم میرم
دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم
میبینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم
ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم.دارم میرم
چون قسم خوردم،تو هم خوردی، یادته؟!
گفتم یا تو یا مرگ،تو هم گفتی،یادته؟! علی تو اینجا نیستی
من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی
چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی میدیدی مریمت چطوری
داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه
کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند
علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت
حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره میلرزه
همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره
روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد،یادته؟!
روزی که دلامون لرزید،یادته؟!روزای خوب عاشقیمون،یادته؟!
نقشه های آیندمون،یادته؟! علی من یادمه
یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم
پا روی قلب هردومون گذاشتند.یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد
بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت
که دیگه حق نداری اسمشو بیاری
یادته اون روز چقدر گریه کردم،تو اشکامو پاک کردی
و گفتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه!
میگفتی که من بخندم.علی حالا بیا ببین چشمام
به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب
که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو
تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد
چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود
که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من
تو نگاه تو بود نه تو دستات.دارم به قولم عمل میکنم
هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ
پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم
نمیتونم ببینم بجای دستای گرم تو
دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه
همین جا تمومش میکنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام
وای علی کاش بودی میدیدی رنگ قرمز خون
با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان!
عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده
میخوام ببینمت.دستم میلرزه.طرح چشمات پیشه رومه
دستمو بگیر. منم باهات میام
پدر مریم نامه تو دستشه،کمرش شکست
بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه
سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش
بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه قامت آشنا میبینه آره پدر علی بود،اونم یه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه
صورتش با اشک یکی شده بود.نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد
نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند
و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود
پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم
اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود
حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده
حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد
دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!
مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی

که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.


دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست. و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.



وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو ldquo;داداشیrdquo; صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.

بهم گفت:

rdquo;متشکرمrdquo;.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط ldquo;داداشیrdquo; باشم.
من عاشقشم.
اما. من خیلی خجالتی هستم . علتش رو نمیدونم.

تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:

rdquo;متشکرم rdquo; .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:

rdquo;قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیادrdquo; .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه ldquo;خواهر و برادرrdquo;. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.

به من گفت:

rdquo;متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم rdquo; .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال . قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:

تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط ldquo;داداشیrdquo; باشم. من عاشقشم.

اما. من خیلی خجالتی هستم . علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که ldquo;بلهrdquo; رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:

rdquo;تو اومدی ؟ متشکرمrdquo;






سالهای خیلی زیادی گذشت.

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

rdquo; تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما من خجالتی ام . نمی دونم . همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم .

faryade-eshq.loxblog.com


مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:
- می خواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید:
- نام دختر چیست؟
مرد جوان گفت:
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.
پدر ناراحت شد.


صورت در هم کشید و گفت:
- من متأسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی، چون او خواهر توست.
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.

با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:
- نگران نباش پسرم.
تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی


آرزو واسه خودش یک دختر زیبا و با کمال شده بود.تا این که دو سال پیش یعنی عید 86

که برای تبریک سال جدید به دیدن اونا رفتیم به غیر مستقیم و در بین حرفهای خانواده ی

عمم با دیگر اقوام شنیدم که واسه آرزو خواستگار اومده.اونوقت بود که زندگی برام جهنم شد.

هر شب کارم شده بود گریه و زاری.حتی یک هفته بعد که خانوادم تصمیم گرفتند که برای دیدن

خالم و بچه هاش به شهرستان برن من تصمیم گرفتم که پیش بابام خونه بمونم و همراه

اونها نرم که با تعجب خانوادم روبو شدم آخه قبلا وقتی می خواستیم به شهرستان بریم

اول همه من وسایلم رو آماده می کردم خلاصه با آوردن چند تا بهونه مامانمو راضی کردم

که خونه بمونم.این یک هفته که خونه بودم بابام که به بیرون میرفت و من تنها تو خونه

می موندم و بلند بلندگریه می کردم.خیلی اون روزها اوضاع روحیم به هم ریخته بود.

حتی فکر از دست دادن آرزو داشت منودیوونه می کرد.همش فکر می کردم که خانواده ی

عمم چه جوابی به خواستگار آرزو که پسر عموی آرزوبود میدن.اون موقع من هفده

سالم بود وآرزو حدود سیزده سالش بود اما از نظر جسمی خیلی بیشتر از یکدختر

سیزده ساله به نظر می یومد.تا اینکه خانوادم از سفر برگشتن و بعد از یکی دو هفته

که به خونه یاونا رفتیم متوجه شدم که خانواده ی عمم به خواستگار آرزو جواب

منفی دادند و معتقد بودن که آرزو باید درسشو ادامه بده و بعد از طی کردن مراحل

عالی دانشگاهی در مورد ازدواج او صحبت کنند.اون وقت بود که انگاری تمامی دنیا

را بهم داده بودند.اون موقع بود متوجه شدم که خیلی بیشتر از گذشته دوستش دارم.

اما همه ی ناراحتی من این بود که هر وقت که میدیدمش جز سلام چیز دیگه ای رو

جرات نمی کردم که به زبون بیارم.تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع علاقه ی خودمو

نسبت به آرزو به مادرم وآبجیم در جریانبذارم آما هنوز که هنوزه جرات این کار را

هم پیدا نکردم.اما مطمئن هستم که اونها یه جورایی از رفتارم متوجه شدن که من به

آرزو علاقه مندم.البته این رو از خودم بگم که درخانواده اقوام همه منو یک پسر

آروم و مودب می دونند.و همه منو یه جورایی دوست دارند و هر جا که میریم از من

تعریف و تمجید می کنندو من هم سعی کردم واقعا همونطوری باشم که ازم تعریف می کنند.

در ضمن با اینکه نتونستم با آرزو رابطه ای صمیمانه پیدا کنم اما با پدر آرزو را بطه ی

فوق العاده صمیمانه ای پیدا کرده بودم که الان هم پا برجاست و حتی بهتر هم شده.

اوایل تابستون پارسال بود که بابای آرزو واسه کاری که شهرستان براش پیش اومده

بودچند روزی به شهرستان رفت. فردای اون روز بود که من داخل کافی نت نشسته بودم

که صدای موبایلم به صدا در اومد.بابای آرزو بود و از اونجایی که آرزو بهکلاس های

تابستانه می رفت بابای آرزو از من خواست که برم دنبال آرزو و آرزو را سر کلاس ببرم.

نگاری که دنیا را بهم داده بودند و من با خوشحالی قبول کردم و سریع به خونه ی اون ها

رفتم و زنگ زدم خود آرزو پشت آیفون با صدای دلنشینش بعد از سلام و احوالپرسی گفت

که آقا. میشه یه ربع ساعت دیگه بیای دنبالم؟.منم با کمال میل قبول کردم و چون

فاصله ی خونه ما با اونا چند کوچه بیشتر نبود از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم

خونه و بهترین لباسامو بوشیدم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و سریع رفتم دنبال

آرزو خیلی استرس داشتم آخه برای اولین باربود که آرزو را یک قدمی خودم می خواستم

حس کنم.زنگ زدم دیدم آرزو اومد دم در صورت زیبای او از همیشه زیبا تر شده بود.

حس عجیبی داشتم که تا به حال هیچوقت اونو تجربه نکرده بودم.بلاخره سوار موتورم شد

و شروع به حرکت کردیم توی راه همش به خودم می گفتم یعنی اون روز می رسه که

من به عشقم یعنی آرزو برسم و اونو پشت سرم سوار کنم ودوتایی بیرون بریم؟؟یعنی میشه

من آرزو را برای همیشه واسه خودم داشته باشم؟؟ توی این فکرها بودم که به آموزشکده ای

که آرزو کلاس داشت رسیدیم.خیلی زود گذشت اما از این خوشحال بودم که چند ساعت بعد

باید می رفتم دنبالش و اونو به خونه می بردم.حدود یک ساعت و ربع بعد باز بابای آرزو

زنگ زد و گفت که که چند دقیقه ی دیگه آرزو تعطیل میشه و من باز باید برم دنبالش.

من که همون اطراف آموزشگاه بودم سریع خودمو به اونجا رسوندم و بعد از چند دقیقه

دیدم که آرزو همراه دیگر دوستاش دارند تعطیل میشن و آرزو اومد به طرف من و سوار

موتورم شد و به طرف خونشون حرکت کردیم و من سعی کردم از راهی برم که طولانی تر

باشه .در طول راه خیلی سعی کردم که که از احساسم نسبت بهش حرف بزنم اما ترس اینکه

ناراحت بشه و برای همیشه از دستش بدم منو از این کار منصرف کرد.

حدود دو سه روز که بابای آرزو شهرستان بود هر روز به دنبال آرزو می رفتم و اونو

به کلاس می بردم.این چند روز از بهترین روز های زندگیه من بود.تا اینکه بابای آرزو

از شهرستان برگشت و دیگه من نمی تونستم که به دنبال آرزو برمواقعا تا کی دو هفته

برام سخت بود.آخه این چند روز دیگه بهش عادت کرده بودم.

یکی دو ماه بعد به دیدن خانواده ی خالم رفتیم و یک هفته ای را شهرستان موندیم.بر عکس

دختر عمم آرزوکه هیچ وقت بیشتر چند کلمه حرف با هم نمی زدیم من و دختر خالم خیلی با

هم صمیمی بودیم و زیاد با هم شوخی میکردیم.(فرشته)دختر خالم که البته فرشته هم اسم

مستعاری هست که من واسه دختر خالم انتخاب کردم اون مدت به من زیاد اس ام اس میزد

و اس ام اس بازی های ما باعث شد که رابطمون صمیمی تر از گذشته بشه.تا این که یک

روز بهم اس ام اس زد که آرزو خانوم حالش خوبه؟؟من که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم

آخه منی که در این مورد حتی و آبجیم هم صحبت نکرده بودم و به صورت یک راز

توی دلم پنهان کرده بودم آخه چطور فرشته متوجه شده بود؟؟؟جوابی بهش ندادم تا اینکه

دوباره بهم اس ام اس داد که تو آرزو را دوست داری؟ اول سعی کردم که خودمو به اون

راه بزنم و گفتم کدوم آرزو؟؟تا این که بهم گفت اگه دوست نداری چیزی بگی اشکال نداره

من دیگه چیزی نمیپرسم.منم که دیدم فرشته بهترین کسی هست که می تونم باهاش درد و

دل کنم و از اون گذشته خیلی دوست داشتم بدونم که چطور متوجه شده بود که من آرزو

را دوست دارم تصمیم گرفتم که رازم را با اون در میان بذارم .رازی که تا حالا با هیچکس

در میون نذاشته بودم .بهش اس ام اس دادم که باشه جوابتو میدم ولی اول باید قول بدی

در این مورد "حتی" م که خیلی با هم صمیمی بودند و هنوز هستند حرف نزنه.

اونم بهم قول داد و من تمام داستانی که در بالا نوشتم را براش تعریف کردم.ازش خواستم

که یه جورایی منو برای رسیدن به آرزو کمک کنه.که اون هم بهم قول داد که تا جایی که

می تونه بهم کمک کنه.بعد ازش در مورد اینکه چطور متوجه احساس من نسبت به آرزو

شده؟ گفت که ازآبجیم شنیده که خانوادم آرزو را واسه ی من انتخاب کردند.اون فکر

می کرد که من از این انتخاب خانوادم با خبر هستم .اول ناراحت شدم که چرا خانوادم

از این موضوع با من حرفی نزدند اما از اینکه متوجه شدم که خانوادم هم آرزو را

واسه ی من انتخاب کردند خیلی خوشحال شدم. فرشته با این خبرش خیلیمنو خوشحال

و امیدوار کرد. از اون به بعد دیگه اون منو داداشی و من اونو آبجی صدا می کردم و من

این را واقعا ازصمیم قلبم میگم که اگه از آبجی خودم بیشتر دوستش نداشته باشم کمتر هم

دوستش ندارم.آخه اون توی این مدت خیلی به من امیدواری داد وهمش و همیشه به من میگه

که مطمئن باش که تو به آرزو میرسی.شاید باورتون نشه ولی هر وقت که با فرشته که واقعا

مثل فرشته هاست صحبت می کنم به رسیدن به آرزو بیشتر امیدوار میشم.خلاصه الان که

حدود 19سالم شده و آرزو حدود 15سال داره.هنوز نتونستم در مورد آرزو با خانوادم صحبت

کنم .خیلی سخته که یکی رو دوست داشته باشی ولی نتونی بهش بگی وحتی ندونی که احساس

اون نسبت به تو چیه؟آخه همینطور که من نمی تونم توی صورت دلنشین آرزو نگاه کنم اون هم

همینطور هست و وقتی که به من نگاه می کنه یه جورایی حال منو پیدا می کنه.نمی دونم که از

علاقه ی اون نسبت به من هست یا بر عکس.الان هم مثل همیشه منتظر آخر هفته ها میشینم

تا باز آرزو راببینم.آخه فقط آخر هفته ها فرصت پیش میاد که اونو ببینم.

ای کاش میدونستم که آرزو منو دوست داره یانه.این خیلی سخته که آدم یه نفرو تا پای جان

دوست داشته باشه ولی از احساس اون نسبت به خودش با خبر نباشه ، تقریبا آدم دیوونه می شه.

انتظار خیلی سخته فراموش کردن هم خیلی سخته اما این که ندونی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی

ازهمه سخت تره.اما اگه بدونم که آرزو منو دوست داره حاظرم تموم عمرم رو برای بدست آوردنش صبر کنم

از این که طولانی بود و خستتون کردم معذرت می خوام.

به امید روزی که همه ی عاشق و معشوق ها به هم برسند و خوشبخت زندگی کنند.

به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است که هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد


یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم .اما واقعاrdquo;*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی. پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

من جداrdquo;دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

باشه باشه!!! میگم. چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتتعاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه که نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم


خودش میگوید:rdquo;ایرانی ام دیگه، پوستم کلفته! هر کی دیگه جای من بود تا حالا صد دفعه مرده بود!rdquo;

بقیه داستان در ادامه ی مطلب

خودش میگوید:rdquo;ایرانی ام دیگه، پوستم کلفته! هر کی دیگه جای من بود تا حالا صد دفعه مرده بود!rdquo;

انعکاس:مارال یکی از هزاران دختران ایرانی است که در خارج از کشور به عنوان کارگر جنسی به کار مشغول هستند. به دلیل بحرانهای مداوم اقتصادی، اجتماعی، ی و خانوادگی هرساله از ایران دختران و ن بسیاری به خارج فرار میکنند. به این گروه باید تعداد دخترانی که به نام ازدواج، کار یا . توسط خانواده هایشان به فروش میرسند و یا بوسیله باندهای کودک ربا به خارج از کشور آورده میشوند را افزود. بدشانس ترینشان پس از های مکرر، زنده زنده به قاچاقچیان اعضای بدن فروخته میشوند و آنها که زنده میمانند سرنوشت چندان بهتری ندارند.

بسیاری از بازارهای برده فروشی پاکستان و امارات مستقیما به حرمسراها فرستاده میشوند تا به ازدواج با مردانی که جای پدربزرگ آنها را دارند درآیند یا بدست قوادان میافتند و تا زمان زیبایی و جوانی مورد بهره کشی جنسی قرار میگیرند و پس از آن به کلفتی گمارده میشوند.

در این میان آنها که به کشورهای پیشرفته میآیند اگرچه به دلیل رعایت حقوق انسانی از شرایط ظاهرا بهتری برخوردارند ولی به دلیل نداشتن پول، نبود مدارک اقامت، ندانستن زبان و تنهایی سرگردان می مانند تا دست سرنوشت آنها را به کدام سو پرتاب کند.

چه بازارهای برده فروشی پاکستان، افغانستان یا امارات باشد و چه آژانس های مدرن اینترنتی سرویس های ی در کشورهای پیشرفته، همه جا جهانی بی تفاوت است که درآن پا اندازان بین المللی، گروههای خلاف کار و افراد بیرحم در سکوتی همدستانه در کمین نشسته اند. حکایت این دختران، داستان آشنایی است که همه کس میداند، با اینحال ناگفته ها بسیار است. با مارال به گفتگو می نشینیم.

مارال دوست داری داستان زندگی ات رو از کجا شروع کنیم؟ از وقتی ایران بودی؟
آره از اون موقع بهتره. مخصوصا که دلم هم خیلی تنگ شده.، این هفته دوبار خواب ایران رو دیدم. زیباترین خاطراتی که از زندگی ام دارم مال موقعی است که اونجا خونه پدرم بودم. از وقتی یادم میاد با بابام بودم. وقتی از مادرم جدا شد دیگه بخاطر من ازدواج نکرد. میترسید دختر عزیز دردونه ش یه وقت اذیت بشه! ولی مادرم به اجبار ازدواج مجدد کرده بود. اونو کم میدیدم. همیشه گرفتار زندگی و بچه هاش بود.

بابام آدم آرومیه. از اونا که از اداره میآد خونه و شام و چایی و تلویزیون! ماهی یه بارهم با دوستاش دور هم جمع میشدند حرف میزدند، تخته بازی میکردند. تنها کار بدی که در زندگیش انجام میداد فقط سیگارش بود!

من هم واسه خودم آزاد بودم. البته نه اونقدر که شورش رو در بیارم! درسم رو میخوندم، نمره هام همه خوب بود. ولی بقیه اوقات همه ش با دخترهای فامیل و دوستام بودم. پارتی، مهمانی دخترونه، رقص، موزیک، از درودیوار بالا میرفتیم.

ولی بعد که دیپلمم رو گرفتم خونه نشین شدم. یعنی دانشگاه آزاد قبول شدم ولی نتونستم برم. خرجش زیاد میشد و دیگه سالهای آخرحقوق بابام برای خرج خونه کم می اومد چه برسه شهریه دانشگاه آزاد که هر سال بالاتر میرفت. من شرایط رو درک میکردم. توقع مالی چندانی نداشتم ولی عوضش تشنه آزادی بودم. دوست داشتم هرچی دلم میخواد بخندم! باورتون میشه یه دفعه منو به همین جرم تو خیابون گرفتند!

بعدش بردند منکرات خیابان وزرا و بابام رو خواستند تا ولم کردند. ازم تعهد گرفتند! حالا چه برسه با دوستام میخواستیم بریم مسافرت، تو خیابون آهنگ گوش بدیم، حرف بزنیم. نمیشد. همه چیز یواشکی بود. خسته شده بودم.

یعنی دلیل خروجت از ایران بخاطر نداشتن آزادیهای اجتماعی بود؟
هم اون هم بیکاری. تا دیپلم گرفتم رفتم دنبال کار ولی کار کجا بود؟ برای تحصیل کرده ها و متخصص هاش هم کار نبود چه برسد به من! امثال من هزار هزار ریخته بودند. بعد هم هرجا رفتم ازم توقعات نامربوط داشتند!

مثل چی؟ تعریف کن.
اولش که تازه دیپلم گرفته بودم دنبال کار رومه ها رو ورق میزدم دیدم یه دکتر آگهی داده برای منشی مطب. مال محل خودمون هم بود. فوری تلفن زدم و گفت فردا روز مصاحبه است بروم. فردایش رفتم دیدم حدود ۳۰ تا زن و دختر نشسته اند و دارند پرسشنامه پر میکنند!

یکی هم دادند دست من. غیر از سوالات مربوط به سن و تحصیلات و وضعیت خانوادگی بعضی سوالهای دیگرش نامربوط بود. مثلا در خانه چه لباسی میپوشید یا چه هنرهایی دارید! من هم نوشتم فقط یه کمی ملودیکا میزنم! بعد آقای دکتر آمد برگه های همه را گرفت و گفت بروید بعدا به شما خبر میدهم. فقط مرا نگه داشت. بعد خودش آمد نشست و گفت راستش میون اینهمه زنها و دخترها که دیدی من از تو بیشتر از همه خوشم اومده و میخوام استخدامت کنم. فقط شک دارم که بتوانی از پس همه کارها بر بیایی! گفتم من دختر باهوشی هستم.

از دهسالگی دارم خانه مان را اداره میکنم! هر کاری را برایم توضیح دهید میتونم. گفت وظیفه تو اینجا یکی کارهای مطبه به اضافه کارهای شخصی من مثل ماساژ پا و کمر. بعد گفت پاشو وایسا تا نشونت بدم کجاهام بیشتر درد میگیره! منم بلند شدم و گفتم آقا من برای این کارا اینجا نیومدم! عصبانی اومدم خونه ولی ناامید نشدم و به بابام هم هیچی نگفتم. این بار برای کار به دوست و آشناهام سپردم. یکی یه شرکت خصوصی رو معرفی کرد که منشی میخواست.

آدرس گرفتم و فرداش رفتم. ایندفعه خیالم راحت بود که طرف آشناست و رعایت بعضی مسائل را میکند. در زدم و خود آقای رییس در را باز کرد. تا گفتم سلام و من از طرف فلانی برای کار آمده ام گفت شما از همین حالا با حداکثر حقوق استخدام هستید!

گفتم میشه لطفا بگین کار من اینجا چی هست؟ گفت هیچی! شما فقط تو این شرکت راه برین یا پشت میز بنشینید و جواب تلفن بدهید. من خودم همه کارها رو میکنم!
نیم ساعت هم نگذشته بود که دستور داد ناهار آوردند. بعد در شرکت را قفل کرد و گفت کار دیگه بسه، الان موقع استراحته! وقتی داشتیم غذا میخوردیم برایم شروع به تعریف کرد که با وجود وضعیت خوب مالی و زن و بچه، زندگی اش غم انگیز و خالی است و او نیاز به دختر جوانی دارد که براش درددل کند. بعد یکدفعه گریه کنان به من حمله کرد و گفت که اگر نذارم سرشو رو سینه من بذاره خودشو میکشه! من هم جیغ زدم و فرار کردم. شب همه رو برای بابام تعریف کردم. گفت دخترم فعلا بشین خونه یه لقمه نون هست با هم میخوریم تا بعد ببینیم چی میشه. یکی دوسال خونه نشین بودم تا برای اولین بار در زندگیم عاشق شدم.

من نوزده سالم بود و اون بیست سال. خونوادش وضعشون توپ بود و نمیخواستند اون بره سربازی. یکبار گفت: مارال میخوان منو بفرستند آلمان پیش خاله ام تو هم با من بیا! بیشتر به خاطر اون بود که از ایران اومدم. اون سردنیا هم میخواست باهاش میرفتم.

پدرت اجازه داد؟
معلومه که نه! بابام خیلی دوستم داشت. همه زندگیش بودم. از صبح که بیدار میشد تا شب هزار دفعه قربون صدقه من میرفت. هر چی شعر بود که توش اسم آهو بود برام میخوند! وقتی گفتم میخوام برم خارج رنگش پرید! گفت نه، اینهمه برات زحمت کشیدم تنها کجا تو رو بفرستم، معلوم نیست چی به سرت بیاد!

سه ماه تموم تو خونه مون بساط داشتیم، نصیحت کرد، دعوا کرد، فامیلها و دوستهامو واسطه کرد ولی من پامو کردم توی یک کفش که اینجا آینده ای نیست و باید برم. میدونستم تحمل اشکهای مرا ندارد هر شب با چشمهای قرمز می نشستم جلوش. آخرش یک شب راضی شد و اجازه داد. یه تیکه زمین داشت که برای پیری کوری اش گذاشته بود، اونو فروخت و پولش رو داد که بدم به قاچاق چی که قرار بود من و دوستمو ببره.

شب آخر تا صبح بالای سرم نشست و منو نگاه کرد. هیچوقت مثل موقع خداحافظی نفهمیده بودم چقدر دوستم داره. یک لحظه دست منو ول نمیکرد. داشت می مرد!میگفت دخترم جونم بودی و انگار حالا داری از تنم بیرون میری.
برایت بهترین آرزوها را داشتم ولی زمونه یاری نکرد. از این به بعد هم دیگه من نیستم تو خودت باید مواظب باشی، تو آهوی کوچکم را به خودت و خدا می سپارم. بعد هم که آمدم.

از سفرت بگو.
آخ که چه سفری. من که اولش از خوشحالی هیچی نمی فهمیدم. فکرش رو بکن برای اولین بار با پسری که عاشقش هستی مسافرت کنی! اصلا سختی کوههایی را که باید از آنها بالا و پایین میرفتیم، تاولهای پا، گرسنگی و تشنگی هیچی حالیم نبود. به همین راضی بودم که کنار هم راه میریم. با هم غذا میخوریم. حرف میزنیم.

البته پدرم موقع خداحافظی او را دیده بود و مرا دستش سپرده بود. دوستم هم به من میرسید. نمیگذاشت سختی بکشم. تا با هم بودیم همه چی خوب بود. خطرات رو باهم رد کردیم. اگرچه خیلی بدبختی کشیدیم، فکر کنید پنج شش تا کشورو قاچاقی، نصف راه قایم شده تو ماشین و جاده و نصف راه پیاده و یواشکی از کوه و جنگل و دشت بیایید! تو صربستان که اصلا قاچاقچیه مارو یک هفته تو جنگل زیر بارون نگهداشت و خودش با دوستاش نمیدونم رفتند کجا!

البته بعدش با آب وغذای حسابی اومدند. عوضش روز بعد جون دو نفرمون رو نجات دادند. اونها داشتند تو رودخونه ای که ازش میگذشتیم غرق میشدند. سرعت آب خیلی زیاد بود بردشون! بعدا فهمیدیم که هر هفته یکی دو تا مسافر همونجا غرق میشند! تو بوسنی هم سه روز آب و غذا گیرمون نیومد داشتیم از گرسنگی و تشنگی میمردیم. رسیدیم به یک مزرعه بلال و افتادیم توی بلال ها به گاز زدن و مکیدن شیر بلال ها به جای آب!

سفر زمینی اونهم غیرقانونی خیلی خطرناکه. گروه ما شانس آورد زنده ماند. فقط همین داستان سفر ما خودش یه کتابه! ولی ایتالیا دیگه همه از هم جداشدیم.

چرا؟ دعوایتان شد؟
نه بابا. ایتالیا گیر یه گروه گانگستر افتادیم. قبلا هم در راه چند بار گیر آدمای عوضی افتاده بودیم. ولی قاچاقچی مان با پول یا نمیدانم چه کلکی شرشان را کنده بود. تو ایتالیا نتونست. اونا مسلح بودند. اول پولهامونو گرفتند، بعد مردها رو کتک زدند و از هم جدایمان کردند. نمیدونم دیگه چی به سرش اومد. منو بردند یک خونه پرت خارج از شهر.

اونجا دو ماه زندانی بودم. رییسشون منو برای خودش نگهداشته بود. نمیتونستم با کسی تماس بگیرم . جایی رو بلد نبودم. زبان نمیدانستم. پول نداشتم، هیچ مدرک شناسایی نداشتم. اگر هم فرار میکردم جایی نبود که برم. پلیس منو بلافاصله دستگیر میکرد و دوباره همون کشوهایی رو که اومده بودم زندان به زندان پس می فرستادند تا به ایران برگردانند.

با هزار زحمت توانستم برای یکی از دوستان پدرم که میدونستم تو ایتالیاست تلفن بزنم و آدرس جایی را که بودم بدهم. او همیشه به خانه ما می آمد. میدانستم که گلویش پیش من گیر است. وقتی ازش کمک خواستم میآد و اومد. منو با ماشین سوار کرد وبه یک هتل برد!

البته بعدش با من خیلی دعوا کرد که چرا همینطوری و حساب نشده از ایران راه افتادم اومدم. یکماه بعد خودش مرا قاچاقی به اتریش آورد و توانستم اعلام پناهندگی کنم. بعدش هم مرابه یکی از کمپ های پناهندگی نزدیک وین بردند. یکسال آنجا بودم تا اومدم بیرون.

چرا با پاسپورت و قانونی از کشور خارج نشدی؟ پدرت که اجازه میداد.
آره ولی دوستم سرباز بود پاسپورت نداشت. بقیه هم به همچنین چون ما حدود ۵ تا مسافر بودیم. البته بابام بیچاره هی میگفت پاسپورت بگیرم ولی اون آقایی که مارو می آورد گفت لازم نیست! پاسپورت ایرانی به درد نمیخوره، جایی که باهاش ویزا نمیدند هیچ، باعث دردسر هم هست، چون اگه شما را پلیس بگیره میفهمه از کجا اومدین و دوباره میفرسته همونجا!

آلمان هم که رسیدید پناهنده می شید دیگه پاس لازم ندارین! بعد هم دولت اونجا خودش همه چی بهتون میده!

از اون پسر دیگه خبر نداری؟ میدونی زنده است یا مرده؟
زنده است. اونا که منو یدند اونو همونوقت ول کردند. یکی از هم سفرهامونو همین جادیدم، گفت بعدش با هم بودند تا خونوادش پول فرستادند و اون از ایتالیا رفت. دنبال من هم گشته بود ولی آخه حیوونکی خودش هم غیر قانونی اونجا بود! کاری از دستش برنمی اومد.

میتونم بپرسم اولین بار کی رابطه جنسی داشتی؟
وقتی در ترکیه بودیم. اولین شبی که با هم در اتاق هتل خوابیدیم چون قبل از آن همه اش تو کوه و دره بودیم و چند نفردیگه هم باهامون بودند! من با اینکه عاشق دوستم بودم ولی ترجیح میدادم بازم صبر کنیم. میخواستم اول به آلمان برسیم عروسی کنیم.

ولی او میگفت عزیزم آخه چه فرقی میکند! فکر کن ازدواج کردیم اومدیم ماه عسل!من اول یه کم عذاب وجدان داشتم. ولی وقتی تو ایتالیا بهم کردند خدا را شکر کردم که دختر نبودم.

چند بار بهت شده؟
زیاد! مگه چیه؟ وقتیه که باهات کاری رو میکنند که نمیخوای ه دیگه. حالا چه دست و پاتو به تخت ببندند، چه باز باشه ولی بهرحال نتونی از خودت دفاع بکنی! میشه دیگه راجع به این موضوع صحبت نکنیم؟

آره ولی میدونی که به عنوان انسان این حق را داری که اجازه ندهی به تو دست بزنند. زن باید با کسی رابطه داشته باشد که خودش میخواهد نه اینکه مجبور باشد.
این قشنگ ترین حرفیه که تو زندگیم شنیدم. اگر اینجور میشد خیلی خوب بود ولی حیف! برای من که فعلا عملی نیست. شاید برای اون دخترایی است که وضعشون خوبه ، نه ما فقیر بیچاره ها! اگرچه اونها رو هم فکر نکنم!

بعد که به اتریش آمدی چکار کردی؟
اول که فرستادنم توی کمپ پناهنده ها. میگفتند این همون کمپیه که زمان نازیها، اسرای یهودی رو توش نگه داری میکردند تا بعد دسته جمعی بفرستند اتاق گاز! اونجا تو ساختمونی بودم که مال ایرانیها، هندیها و افغانیها بود. بین پناهنده های ایرانی همه جور آدمی بود.

از مهندس و دکتر با خانواده هایشان گرفته تا آدمای خلاف. زن با بچه یا زن تنها هم زیاد بود ولی دختر تنها به سن من نبود. اوایل اونجا هرکس به آلمان میرفت مشخصات دوستم را میگفتم تا به او خبر برسد که من کجا هستم. همه اش فکر میکردم که اون میآد و منو از آن جای کثیف وحشتناک نجات میده. اوایل با یکی دو خانواده ایرانی بودم.

ولی بعد اونها رفتند و من تنها شدم و افتادم گیر بچه های ایرانی که هر دقیقه مزاحمم میشدند، شب بالای تختم میآمدند و یا داخل حمامم میشدند. هر چه بهشان میگفتم شما را بخدا من دوست پسر نمیخواهم. ولم کنید! توی سرشان نمیرفت. میان آنها یکی بود که از بقیه بهتر به نظر میرسید. فکر کردم که اگر او را انتخاب کنم بقیه راحتم میگذارند.

همینطور هم شد ولی بعد از دو ماه اون کارش درست شد و رفت و من باز تنها شدم و مزاحمت ها دوباره شروع شد. اینبار وضع بدتر بود چون میگفتند پس اهلش بودی و نمیگفتی! خلاصه مجبور شدم دومی را هم انتخاب کردم و بعد سومی. ولی در عوض دیگر راحتم گذاشتند. بهم کمک میکردند، نوار موسیقی، بلیط قطار یا گاهی حتی پول میدادند.

بقیه زنها و دخترها ی ایرانی هم همین مسائل تو رو داشتند؟
نمیدونم. اگه تنها بودند که حتما داشتند. البته در اتریش دختر و زن تنها زیاد است. آنها که اقامت قانونی دارند یا دانشجویند و .بهرحال یکجوری با این مسائل برخورد میکنند.

ولی من سنم کم بود، تنها و بدون پول هم تو کمپ افتاده بودم، بدبختی که هم ایران و هم اینجا بلای جانم بود اینکه خوشگل بودم! برای همین بیشتر بهم گیر میدادند. حالا موهایم را کوتاه کرده ام قبلا تا کمرم بود همیشه دورم میریختم.

پدرم هیچوقت نمیگذاشت موهام رو کوتاه کنم. هر کاری میکردم باز از زیر روسری یک کمی اش می اومد بیرون. سرهمون یکذره مو، یک عالمه دردسر داشتیم! فرار کردم اومدم خارج آزاد بشم، نمیدونستم اینجا هم اسیریه!

تمام مدت در کمپ بودی؟
نه، چند بار که بلیط قطار گیرم اومد رفتم وین را دیدم. فکر میکردم اگر پناهندگی ام قبول شد میرم اونجا کار پیدا می کنم. همونوقت دولت اتریش تصمیم گرفت کمپ ما رو خالی کنه. سیل پناهنده ها به اروپا سرازیر بود و جا نداشتند، در عرض چند روز جواب منفی همه رو دادند دستشون و پناهنده های قبلی را مثل زباله ریختند کنار خیابان.

همه شوکه شده بودند و توی سرخودشون میزدند! فکر کن خارجی هستی، اقامت نداری در نتیجه اجازه کار نداری، پول هم نداری، آقازاده هم نیستی که با چمدان پر از اسکناس آمده باشی.
تو کمپ هر کی رو میدیدی صد دلار دویست دلار یا حداکثر هزار دلار ته کیفش قایم کرده بود برای روز مبادا و روزا رو با جیره غذایی همونجا سرمیکرد تا جواب پناهندگیش رو بگیره یا براش پول بفرستند و بره یه جای دیگه.

نمیدانم بقیه با چه معجزه ای خودشون را نجات دادند ولی من نتونستم. فکرم کار نمیکرد. تمام زندگی ام یک کوله پشتی بود با یک برگه پناهندگی که روی آن مهر رد خورده بود.
همونجا چند ساعت بهت زده ایستادم تا یکی از مامورها آمد و مرا از کمپ بیرون کرد. یکی دلش برایم سوخت و یک بلیط بهم داد.

سوار قطار شدم و به وین آمدم. شب شده بود و نمیدانستم کجا برم، حتی یک خونه آشنا نبود که درش رو بزنم و کمک بخوام. همینطور بی هدف راه میرفتم. حالا اون وسط مریض هم شده بودم. ۴۰ درجه تب کرده بودم. سرم باد کرده بود و توش فقط یه فکر بود: برگردم ایران! همه نیرویم را جمع کردم و با کارت تلفن نصفه ای که داشتم به بابام زنگ زدم. تا گفت الو به گریه افتادم.

بیچاره او هم از آنطرف شروع کرد! بهش نگفتم چی شده فقط گفتم میخواهم بیام.

گفت دخترم میدونی که من یک موی تنم راضی به رفتن تو نیود، خودت رفتی. حالا هم هروقت خواستی برگرد.
گوشی را قطع کردم. فکر کردم حالا بخوام برگردم چطور برم؟ نه پاسپورت دارم نه پول بلیط. بعد هم ایران چکار میتونم بکنم؟ صدای پدرم خسته و ناامید بود. بعدا فهمیدم که همونوقت خودش رو هم صاحبخانه جواب کرده بود! دیدم راهی پشت سرم نیست. همانجا بلند شدم و برای اولین بار شروع به کار کردم.

با تب و مریضی؟
آره داشتم از تب میسوختم. تمام پوست بدنم از درد تیر میکشید! مردی که مرا به خانه اش برد بعدش خیلی ناراحت شد. منو برد دکتر و داروهامو خرید. خانه اش بودم تا خوب شدم. بعدا باز هم او را دیدم.

با او نماندی؟
نه. خودش هم نمیخواست. بازرگان بود و دائم میرفت سفر. گفت اگر برای خودت خانه بگیری هر وقت اینجا باشم همدیگرو می بینیم و بهت کمک میکنم. گفتم من مدرک شناسایی ندارم، نمیدونم چطور باید خونه پیدا یا اجاره کنم. همه کارها رو برایم کرد. اجاره دو ماهم را داد. بعد از او باز هم کس دیگری را پیدا کردم. این تنها راهی بود که برای پول درآوردن داشتم.

برای آینده خودت چه فکری میکنی؟ میدانی که هر مهاجر سه گنجینه باخود دارد، Beauty, Bras and Brain )،زیبایی، نیروی کار و قدرت فکر، تو فعلا فقط از زیبایی است که پول در میآوری. نیروهای دیگر هم داری که باید از آنها استفاده کنی.
آره میدونم. یکی دیگر هم بهم گفت همیشه جوون و خوشگل نیستی و این پولها هم همیشه نیست! خودم هم دوست ندارم این کارو بکنم. هیچوقت دوست نداشتم. من همیشه دختر کاری بوده ام، آرزوم این بود که یک کاری داشته باشم که هرروز صبح برم و عصر برگردم. البته بابام همه اش میگه درس بخون. ولی آخه چه جوری؟ با هزار بدبختی رفتم کلاس زبان. اگه بدونین چه جوری و درچه شرایطی زبان خواندم باورتان نمیشود.

با اینحال از کلاس یک بار هم غیبت نکردم. الان آلمانی میفهمم و حرف میزنم! ولی حالا چه درس و چه کار اول باید اقامت اینجا را بگیرم. اقامت هم یا پول حسابی میخواد و یا ازدواج. بخاطر همین دارم قبول میکنم با یک اتریشی ازدواج کنم. ماه دیگه قرار است برویم ثبت کنیم. بعد هم میخوام برم دوره یکی دوساله یک رشته ای رو ببینم و بعد برم سرکار.

دوستش داری؟
نه بابا! از حالا عزا گرفته ام چه جوری باهاش زندگی کنم! دو سه روزش هم برام سخته چه برسه دو سه سال! اصلا پهلوی هم که راه میرویم به هم نمی آییم! به خودش هم گفتم بخاطر اقامت است و بعد جدا میشویم. گفت برای من فرق نمیکند.

مهم این است که چند سال پیش من هستی! خودم هم فکر کردم حالا که مجبورم این سه سال رو هم تحمل میکنم در عوض مادرم و بچه هایش را یکی یکی می آرم. البته اینجا هم آش دهن سوزی نیست ولی اقلا دیگر کتک نمیخورند!

اینجا تو را میشناسند؟ میدانند چکار میکنی؟
کی ها؟ ایرانی ها که نه زیاد. اوایل که خانه گرفته بودم بچه های ایرانی میآمدند. اینجا اکثرا آواره هستند، جایی رو ندارند برند! من درک میکردم.

می اومدند اولش کلی نصیحت میکردند که ناموست رو حفظ کن و . بعد چند روز میماندند و هرچی توی خانه بود میخوردند و میرفتند. حالا اینا مهم نبود. همه بدبخت شده ایم دیگه! ولی خونه م رو کرده بودند پاتوق! آدرسم رو که عوض کردم دیگه ندیدمشان!
الان هیچ دوستی ندارم. تنها دوستم بابامه! روزا هر وقت دلم تنگ میشه براش تلفن میزنم، ولی اون بیشتر برام نامه میده. مینویسه دخترم، مراقب خودت باش، سعی کن اصالتت را فراموش نکنی. به جایی برسی و مثل همیشه باعث افتخار من باشی.
همه نامه هایش را دارم. بخدا اینجا همون جهنمه، اتریش خوبه برای خود اتریشی ها، آلمان بهشته ولی برای آلمانی ها نه برای ما.

وقتی مردانی که با آنها رابطه داری در مورد ملیت ات سوال میکنند چه میگویی؟
نمیدونم هرچی به فکرم برسد میگویم غیر از اینکه ایرانی هستم! دلم نمیخواهد برای آنها اسم کشورم را بیارم آبروش بره. دلیل نمی شه آدم اگه تنشو فروخت، همه چیزای دیگرش رو هم بفروشه ! من یه کم سبزه هستم. بیشتر میگویم ایتالیایی یا اسپانیایی هستم. ولی بعضی هاشون شروع میکنند ایتالیایی حرف زدن و اونوقت تق اش در میآید!
نمی ترسی از اینکه پدرو مادرت بفهمند چکار میکنی؟
نه. پدرم که امکان ندارد بفهمد. تمام دنیا هم برایش قسم بخورند او باور نمیکند، میگوید من دخترخودم را میشناسم! مادرم هم بالاخره خودش زن است. درک می کند!

اگر خواهرهای کوچکترت بخواهند وارد حرفه شوند به آنها چه میگویی؟
هیچوقت نمیگذارم. از یک خانواده یک نفر فدا بشه بسه!

برای خودت هم چنین آرزویی داری؟
معلومه. من هنوز منتظر اون دوستم هستم. .کنار او خوشبخت بودم. آنقدر به هم میآمدیم، عین یک کارت پستال عاشقانه بودیم. حیف تو ایتالیا کیفم رو یدند اگرنه عکس هامونو بهتون نشون میدادم! میخوام بعد که کارم درست شد یه سفر برم آلمان شاید پیداش کنم. به دلم برات شده که یه روزی دوباره نگاهمون به هم میافته.

نمیدونم شما به فال حافظ اعتقاد دارین یا نه. بابام خوب حافظ بلده یه دفعه گفتم تلفنی برام فال گرفت و یه شعرش اومد که دقیقا همینو میگفت! من به خاطر اون شعر از مادرم خواستم یک کتاب حافظ برایم فرستاد.

برای آخرین سوال بگو آیا از اینکه از ایران خارج شدی پشیمان هستی؟
آره، مخصوصا من حساب نشده اومدم. همینجوری عشقی راه افتادم غیر قانونی آمدم. برای همین خیلی سختی کشیدم. میدانید در این مدت چقدر لحظات وحشتناک داشته ام که حاضر بودم نصف عمرم را میدادم در عوض ایران بودم. ولی. .


توضیح: با عرض پوزش از خوانندگان ا

انتشار این مطلب تنها به جهت هشدار به ن و دخترانی است که سودای غرب به هر قیمت در سر می پرورانند.



این داستان واقعی می باشد که در حقیقت بیشتر بر گرفته از زندگی شخصی فردی با نام علی است . داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم . من علی هستم ، ۲۴ ساله ، ساکن تهران . از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد . در سال ۱۳۷۵ ، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم . اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند . همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم . این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست . در سال ۸۴ ، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود ، رفتم . هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک ، به کافی شاپی رفتم ، نوشیدنی سفارش دادم . من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم . به این خاطر وقتی دختری را می دیدم ، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود . چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد .
عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردی روی صورتم نشسته بود . چند دقیقه ای به همین روال گذشت . آدم زبان بازی بودم ، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید . نمی دانستم چه کاری کنم . می ترسیدم از دستش بدهم . دل خود را به دریا زدم ، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم . شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت . اسم آن دختر مونا بود . من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم ؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود ؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم ، هم سطح بودیم . دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود . ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت . هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد . موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم ؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم . خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند ؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم ؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود .
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید . تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲ ، ۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم ، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد ؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم ، موضوع را جویا شدم ، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم . وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد . دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم ، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم . عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم . وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد ؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم ، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند . با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم . ۲ ، ۳ ماه گذشت ، روزی نبود که به یاد او نباشم ؛ و به خاطر دوری اش نگریم ، ولی باید تحمل می کردم . به همین صورت روزها می گذشت . پاییز رسید . برای دیدن دوست نزدیک ، آرش ، به دیدنش رفتم . آرش آن روز خیلی خوشحال بود ؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد ؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته ، پیدا کند . خوشحال شدم ، چون خوشحالی آرش را می دیدم . با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد ؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم . عکس ، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم ، تا او از خودش نگذرد ؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند . آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست . از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند . آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت . ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم . به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر ، تا بیایم . از کافی شاپ بیرون امدم ، در گوشه ای از خیابان. . . .


الان که دارم این ماجرا رو براتون مینویسم نمیدونم کار درستی میکنم یا نه ، ماجرا
ازاون جایی شروع شد کهیه روز مثل همیشه من تو مغازه نشسته بودم و با لپ
تاپم ور میرفتم آخه مغازه خلوت بود و مشتری هم نبود ، تا اینکه یه دختر خانمی
همراه خانمی وارد مغازه شد.من به قول قدیمیا تو همون نگاه اول عاشقش شدم ،
بعد متوجه شدم که اسمش لیلا و اون خانم هم خواهرش بود ، آخه خواهرش تو
مغازه که بودن لیلا صداش کرد. یه چند مدتی از این قضیه گذشت و من هم دیگه
بیخیالش شده بودم و فکرم و روکار و درسم متمرکز کرده بودم ، حتی یه آگهی هم تو
مغازه زده بودم واسه تدریس کامپیوتر، شماره ام رو هم گذاشته بودم.خلاصه تا اینکه
گذشت و اسفند ماه شد ما هم تواین ماه سرمون خیلی شلوغ میشه ، تا این که دم
عید دوباره لیلا اومد ، منم دیگه داشتم میمردم. این سری یه بچه هم بغلش بود مغازه
هم شلوغ، آهان راستی یادم رفت بگم ما تو مغازه دونفرهستیم ، لیلا اومد سمت
من طرف دیگه مغازه چسبیده بود به پیشخون من هم سری شمارم رو نوشتم و
یواشکی گذاشتم بین بدن اونو پیشخون ، اون هم ازقصد خودشو کشید کنار شماره
هم افتاد زمین متوجه شدم که یکی از مشتری ها دید و داشت میومد سمت کاغذی
که شماره رو نوشته بودم منم سری رفتم اون سمت و از رو زمین برداشتمش و دیگه
ک
که زود به جنس مخالف وابسته میشم و احساسی رفتار می کنم . شب شد و
مغازه رو بستیم و رفتیم خونه ساعت یازده یا دوازده شب بود که گوشیم تک زنگ
خورد ، بعد قطع شد منم سری زنگ زدم و یه دختر خانمی جواب داد منم
گفتم :ببخشید کاری داشتید تماس گرفتید؟ گفت : واسه آگهی که مربوط به تدریس
کامپیوتر میشه تماس گرفتم.- شما لیلا خانم نیستید؟ - بله ولی شما از کجا منو
میشناسید؟ - یه عمریه منتظر شما هستم. خلاصه ما یکم باهم صحبت کردیمو تا
فرداش دوباره من بهش زنگ زدم وبه قولی مخشو زدم دیگه با هم دوست شده بودیم
و من هم دیوونش شده بود یادم میاد یه قول و قراری هم با هم گذاشتیم ولی الان که
بهش فکر میکنم خندم میگیره به من گفت که دوست نداره من وقتی با اون هستم با
کس دیگه ای باشم و تک پر باشم من هم همین قول رو ازش گرفتم و دیگه این آغاز
یک زندگی جدید واسه من بود. دیگه هرروز کار من شده بود ساعت دوازده جلوی
مغازه وایستم تا لیلا از مدرسه بیاد و از جلوی مغازه ردبشه و من
ببینمش.ههههههههههههههی.گفتم که دیوونش شده بودم ، عشقه دیگه. بعداز
مدتی اولین قرارمون رو گذاشتیم دقیقا یادمه روز بسیج بود و تو خیابون پر مامور بود ،
لیلا با دوستش اومده بود ، رفتیم و تویه پارک نشستیم نمیدونم چرا همه هم داشتن
ما رو نگاه میکردن. دو سال گذشت ما هم خیلی هم دیگه رو دوست داشتیم ، تا این
که فهمیدم به جز من با کس دیگه هم دوسته ، فکر کنم با دونفر بود.بازم برام مهم
نبود نمیخواستم ناراحت بشه ، ازش پرسیدم گفت دروغه منم گفتم هرچی تو بگی
گلم ، دوباره بعد از یه مدت امیر رو دیدم لیلا با امیر بود ، بازم باور نکردم تا اینکه امیر
جلوی من با گوشیش به لیلا زنگ زد و گذاشت رو آیفون و باهاش صحبت کرد من هم
شنیدم ، آره خودش بود لیلا بود ، باورم نمیشد.بعد از چند دقیقه زنگ زدم موضوع رو به
لیلا گفتم اون بازم به من دروغ گفت و منم معذرت خواهی کردم ! شما نمیدونید الان
که دارم اینارو مینویسم چه حسی دارم. بگذریم ، تو این مدت من میرفتم خونه ی
دوست لیلا که باهاش کامپیوتر کار کنم ، لیلا هم میومد ، دوستش هم مارو تنها
میذاشت تا منو لیلا با هم صحبت کنیم درواقع من هیچ وقت به دوست لیلا کامپیوتر
یاد ندادم. لیلا رو خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم ناراحت بشه و خوشحالیش
به هم بخوره با این که میدونستم با کسایه دیگه هست . یه روز لیلا رو دعوت کردم
خونمون آخه مادرم هم میدونست من با لیلا دوستم . خواهرم و برادرم مدرسه بودن ،
بابام هم سر کار بود مادرم هم از لیلا پذیرایی کرد و ما رو تنها گذاشت و اونم رفت
خونه ی زن عموم که همسایه ما بودن ، ما تنها شدیم دوست نداشتم درمورد امیر و
وحید و.صحبت کنم اون لحظه فقط لیلا برام مهم بود تو چشماش نگاه میکردمو
همش نگران بودم که این چشما مال کس دیگه نباشه ولی اینطور نبود. چندتا عکس
با گوشیم از لیلا و خودم گرفتم و چندتا عکس برام فرستاد از عکسهای خودش . آره
الان همین چندتا عکس برام مونده و بیادشم هنوز براش میمیرم و عاشقشم . لیلا با
هام بهم زد سر یه موضوع بچه گونه اصلا اون یه جوری میخواست باهام بهم بزنه ،
دیگه از جلوی مغازه رد نمیشه ولی من گهگاهی میبینمش ، دلم براش تنگ میشه ،
هنوزم دوستش دارم حتی یادم میاد اسم بچه هامون رو هم انتخاب کرده بودیم و
میگفتیم که بچه های ما دوتا چه قدر قشنگ میشن ، هنوز قولی که بهم داد یادمه
این که تک پر باشه ، ولی ماجرای منو لیلا مثل فیلم های هندی و ایرانی نشد که
آخرش بهم برسیم . الان هم آرزو مینکم هرجا هست و با هرکسی که هست
خوشبخت بشه.


مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروختآن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شدو روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم،تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم ویک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم!



هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و.

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق. ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنمتا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری.

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو . و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود. رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن.

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


سلام دوستان این داستان که گذاشام کاملا واقییه و واسه یکی از دوستام اتفاق افتاده.قبلا واسه چند تا وبلاگ فرستادم حالا هم تو وبلاگ خودم گذاشتم.البته با رضایت خودش.
فقط نظر یادتون نره

بادها رفتندو ما هم میرویم از یادها.



شهریور ١٣٨١ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من .

بالاخره بعد از چند سال از آخر ٢١ شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و .

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .


به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟


٣۶۴ روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه ٢۴ ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .
بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .

چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟

وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا .

وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به ٢ دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .

اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .

من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .

منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .

هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .

بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من ی کردم . شاید هم تروریست باشم .

با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه - سربازی رو تموم کن - درست رو تموم کن - شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .

می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او . آه چقد روز های سختی بود

بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون . آه . اون به گریه های من می خندید .

می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو۴ ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .

بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .

بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .

وفا کردم و جز جفا ندیدم mdash;- از دست اون من چه ها کشیدم

از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .

اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .

آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .

شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .

یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .

حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

sayeboon20 خلاصه کتاب و جزوات درسی ایرانیان نیوز پرتو دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. قلم معلم drrezajabari دیپلم اسان تجربیات شخصی من ازگردشگری و سفر Looking for the lost promised time دفتر اسناد رسمی 5 اصفهان